Sharareh The Cougar Mom Ch. 02

Story Info
A divorced mother is dating a younger man with mommy issues.
3.8k words
3.17
9.3k
0
Share this Story

Font Size

Default Font Size

Font Spacing

Default Font Spacing

Font Face

Default Font Face

Reading Theme

Default Theme (White)
You need to Log In or Sign Up to have your customization saved in your Literotica profile.
PUBLIC BETA

Note: You can change font size, font face, and turn on dark mode by clicking the "A" icon tab in the Story Info Box.

You can temporarily switch back to a Classic Literotica® experience during our ongoing public Beta testing. Please consider leaving feedback on issues you experience or suggest improvements.

Click here

مامان-شراره

اون شب یه اتفاق مهم توی رابطۀ ما افتاده بود. بار دوم که با اون فانتزی عشقبازی کرده بودیم، من آرش رو که در واقع در نقش بابک بود تهدید کرده بودم که دوست پسرم رو می آرم خونه و جلوی روی اون بهش می دم! آرش هم از این تهدید من حسابی قند تو دلش آب شده بود؛ بگذریم از حرفای زننده ای که دربارۀ مادرش – البته در نقش بابک - زده بود و حرفایی که از دهن من کشیده بود. هنوزشم وقتی درباره اش فکر می کنم، توی زانوهام احساس ضعف می کنم! معلوم شده بود که هر دو ذهن خیلی هرزه ای داریم. و بعد از مدتها هر دو مون کسی رو پیدا کرده بودیم که می تونستیم فانتزی به این سیاهی رو باهاش، نه فقط مطرح کنیم بلکه حتی تا تاریکترین زوایاش پیش ببریم. جفتمون یه کشف بزرگی کرده بودیم که البته هیچ کدوم تا دو روز درباره اش صحبت نکردیم. ولی رفتارمون طوری بود که نشون می داد منتظریم طرف مقابل سر حرفو باز کنه.
خلاصه یه شب گفتم یه ذره روی مخ آرش کار کنم ببینم شاید زبون باز کرد. خونۀ آرش دوپلکسه؛ بالا سه تا اتاق خواب داره و سرویس، و پایین هم پذیرایی و آشپزخونه و تی وی روم و ... . اون شب پایین نشسته بود و داشت فوتبال می دید. منم غذا رو سفارش داده بودم و منتظر بودم بیارن. یه آرایش خیلی معمولی کردم، یه کم رژ قرمز زدم و کرم زیر چشم، ولی مث همیشه لباس معمولی نپوشیدم. یه مینی-درس بدن نما تنم کردم که از سر شونه هام شروع می شد و تا زیر باسنم می رسید. زیرش هم یه شرت و سوتین مشکی پوشیدم که کنتراست رنگش از زیر لباسم کاملاً تو چشم بزنه. یه استیلتوی مشکی هم پام کردم. همین که از پله ها پایین می رفتم، فهمیدم چیز مناسبی انتخاب کردم: آرش چشم از تلویزیون برداشت و یه هو مث آدمای هیپنوتیزم-شده ماتش برد.

بدون هیچ عجله ای رفتم و روی کاناپۀ کنار مبلش نشستم. می خواست بیاد کنارم بشینه که زنگ زدند. رفت و بعد دو سه دقیقه غذا رو آورد و چید روی میز جلومون. پا شدم که از توی آشپزخونه لیوان و ظرف و این چیزا بیارم. آرش هم دنبالم راه افتاد. سعی کردم خیلی آهسته راه برم و باسنمو به صورت خیلی اغراق شده به چپ و راست پیچ و تاب بدم. آرش هم همون طور پشتم می اومد. احساس زنونه ام بهم می گفت چشماش دارن رو باسنم سرسره-بازی می کنن. مردا نمیدونن ما این چیزا رو بدون اینکه لازم باشه ببینیم، حس می کنیم!ـ

یه چیزایی آوردیم و گذاشتیم روی میز جلوی تلویزیون، چون آرش می خواست ادامۀ فوتبالو ببینه. شرط می بندم یادش رفته بود اصلاً بازی کجا و کجاس، چون همه اش روشو بر می گردوند و سؤالای احمقانه می کرد، مث همۀ مردایی که می خوان با خانمی که نظرشونو جلب کرده، حرفو ادامه بدن ولی چون خون داره از مغزشون می ره سمت جای دیگه، چرت و پرت تحویل طرف میدن. اونایی هم که سوار ماشینشون یه دختر خوشگل توی خیابون می بینن و شروع می کنن بوق زدن، درست یه همچین وضعی دارن؛ یعنی دیگه کم آوردیم؛ آخرین حربه مون همین بوقه؛ می زنیم بلکه جواب داد! من که اگه مردا روی کرۀ زمین نبودن، حوصله ام سر می رفت؛ نه به خاطر نداشتن سکس، به خاطر نداشتن سوژۀ خنده. (ضمناً کارای سخت رو هم باید خود زنا انجام می دادن، دیگه کسی نبود خرش کنیم و کارمونو انجام بده!)ـ

بالاخره گفتم: «از لباسم خوشت می آد؟»ـ

صداشو با زحمت صاف کرد و گفت: «خیلی جیگر شدی!»ـ

ـ خب پس پولی که بابتش دادی، می ارزید، هان؟

ـ اوری پنی

ـ او، یا!؟

یه تیکه پیتزا برداشت و همون طور که می خورد، رفت تو نخ بازی. گفتم یه ذره اذیتش کنم: «چند چندن؟»ـ

ـ هان؟

معلوم شد اصلاً حواسش به بازی نیست.ـ

ـ گفتم چند چندن؟

ـ یعنی چند تا گل زدن؟

ـ نه، چند تا معلق زدن!!أ

ـ هَه هَه هَه !!! ... خیلی جالب بود!!!أ

ـ آره، فکر کردم جالب باشه! اگه نمی دیدی، چرا نذاشتی توی آشپزخونه بخوریم؟

ـ نه زیاد بازی مهمی نبود، می خواستم فقط چشمم بهش باشه.ـ

ـ آهّان

ـ حالا چیه امشب گیر دادی؟

- نه گیر ندادم، فقط... (همین طوری که حرف می زدم، بالای صفحۀ تلویزیونو نگاه کردم ببینم کجا و کجاس) فقط اگه بازی ... منچستر و یوونتوس(!) مهم نیست، بیا یه ذره حرف بزنیم.ـ

صدای تلویزیونو قطع کرد و با سردرگمی گفت: «چیزی شده؟»ـ

ـ نه عزیزم! گفتم یه ذره اختلاط کنیم

تلویزیونو خاموش کرد و پاشد که یعنی بریم بالا؛ خیلی جدی گفتم: «هی هی، بشین، گفتم اختلاط. کجا تشریف می برین؟!»ـ

خیلی لذت می برم که می شه اینجوری سربه سرش گذاشت. حیوونی لبخندش رو صورتش ماسید، ولی اشکال نداره، بعضی وقتا از اونم یه چیزایی روی صورت من ماسیده!ـ


با لبخند گفتم: «می دونی که من روانشناسی خوندم. می خوام امشب ذهنتو آنالیز کنم.»ـ

ـ نه بابا، چطوری؟

ـ یه سری سؤال می کنم؛ فقط یادت باشه اگه راست نگی، ممکنه من بفهمم، بعد دیگه یه چیزایی توی رابطه مون تموم می شه.ـ

ـ ببینم؟ همه روانشناسا با تهدید، ذهن مریضو
آنالیز می کنن؟

ـ نه، فقط اونایی که با مریضشون قبلاً خوابیدن! ضمناً ذهن تو مریض نیست، خیلی مریضه؛ روانشناس خیلی خبره ای لازم داری که اختیار تام داشته باشه تا حتی اگه لازم شد، بهت شوک بده!أ


ـ هه هه هه ... حالا اگه راست بگم چی؟ جایزه داره؟

ـ جایزه ات همین طرز لباس پوشیدن امشبم بود

با لبخند گفت: «خب اصلاً لباس نمی پوشیدی. لباستو در آر، من نمی خوام برای جایزه راست بگم!ـ»ـ

مردا نمی دونن اون چیزی که تحریکشون می کنه، برهنگی کامل نیست؛ ترکیبی از پوشیدگی و برهنگیه. دامن کوتاه تحریک کننده است نه برای اینکه پا رو تا بالای رون نشون می ده، برای اینکه از زیر باسن به بالا رو نشون نمی ده. آرش هم منو بارها لخت دیده بود؛ اون چیزی که باعث شده بود امروز فوتبال یادش بره و آب از لب و لوچه اش راه بیفته، این لباسا بود. برای همین خواستم بلوفشو رو کنم و کاری رو که گفته بود، انجام بدم. تا دستمو بردم طرف استیلتویی که پام بود، یهو صداش دراومد: «نه، نه، نمی خواد، شوخی کردم.»ـ

ـ پس دیگه کلک ملک تو کار نباشه ها. گفتم که؛ دوز و کلک عواقب داره

ـ حالا جداً اگه دروغ بگم، چی کار می کنی؟ مثلاً می خوای مث بچه ها دیگه نذاری تلویزیون ببینم، یا پول توجیبی بهم نمی دی؟

خیلی از بیمزگی خودش خوشش اومده بود. هی داشت بلبل زبونی می کرد: «ماشینمو می گیری؟ آها! یا دیگه باهام نمی خوابی؟!»ـ

منم خنده ام گرفته بود، ولی خودمو کنترل کردم و با لبخند گفتم: «نه عزیز، هرچی دوس داری تلویزیون ببین، ماشینتم مال خودت. باهاتم می خوابم، ولی دیگه شبا برات داستان نمی گم.»ـ

ـ چشماشو تنگ کرد که این یعنی چی؟

گفتم: « "داستان". می دونی که چی می گم؟ از "اون" داستانا.»ـ

یهو دوزاریش افتاد. قیافه اش مث بچه ها شده بود که دارن تو ذهنشون ضرب دورقمی می کنن.ـ

ـ آخخی!!! چی شد؟ خون داره می آد طرف کله بزرگه ت؟

ـ بابا داشتم شوخی می کردم؛ هر چی بپرسی راس میگم

خب، ببینم، تو رابطه ات با مادرت چطوره؟

ـ خودت که می دونی؛ باهاش زیاد جور نیستم

ـ نه، منظورم وقتیه که ایران بود و توی یه خونه با هم زندگی می کردین. وقتی هنوز نوجوون بودی. اون موقع مامانت طلاق گرفته بود دیگه، نه؟

ـ آره

ـ اون وقت تو با این مسئله چطور کنار اومده بودی؟ـ

ـ من به جفتشون حق می دادم که نخوان با هم زندگی کنن

نه، منظورم اینه که خب، مادرت حتماً بعد طلاقش معاشرتای خاصی داشت که تو زیاد نمی پسندیدی. یعنی هیچ پسری نمی پسنده

ـ الآن برام مهم نیست دیگه، ولی اون موقع دوست داشتم بیشتر رعایت منو می کرد

- یعنی چی کار می کرد؟ روابطشو قطع می کرد؟ فکر نمی کنی این خودخواهیه؟

ـ نه، ولی لااقل روابطشو پنهان می کرد

ـ مگه از نظر تو کار بدی می کرد. تو که خودت الآن با من رابطه داری، شوهر منم نیستی. فکر می کنی این کار بده؟ یا نه، اگه یه زن این کارو بکنه، بده؟

ـ نه، نه. منظورم این نبود. ببین اون می تونست رفتارش جلوی من عادی باشه؛ هیچ چی رو پنهان نکنه، ولی بدتر انگار دوست داشت ... دوست داشت ...ـ

نمی تونست درست حرف بزنه. لباش داشت می لرزید. هیچ وقت همچین حالی ندیده بودمش. حدسی که زده بودم، درست بود، ولی باید خودش می گفت.ـ

ـ دوست داشت چی کار کنه؟ یعنی می گی دوست داشت روابطشو از تو پنهان نکنه؟

ـ نه ... دوست داشت ... من متوجه همه خوشگذرونی هاش باشم. می خواست منو آزار بده.ـ


ـ نمی خوام از مادرت دفاع کنم، ولی شاید مادرت می خواست تو همه چیزو ببینی تا به گوش پدرت برسه

ـ اره خب، تا حدودی همین طور بود. یعنی اوایل این طور بود. ولی کم کم دیگه طوری شده بود که می خواست من ... چه طوری بگم ... خودش هم از این کار لذت می برد

ـ چطور به این نتیجه رسیدی؟ ببین، جزئیات خیلی مهمه. بگو چی کار می کرد

ـ مامانم هرچی می گذشت، هی رفتارش از دید من زننده تر می شد. اولا که وقت و بیوقت آرایش می کرد و لباسای خیلی ناجور می پوشید، می رفت بیرون و نصفه شب می اومد، مست مست. بعضی وقتا روی همون کاناپۀ سالن می افتاد و خوابش می برد. خب الان می تونم بگم که روی لجبازی با بابام توی بعضی کاراش افراط می کرد. ولی از یه جایی دیگه مسئله کاملاً فرق کرده بود.ـ

ـ یعنی چی «از یه جایی»؟ می تونی بگی دقیقاً کی این طور شد؟ یه مورد خاصو تعریف کن؛ سعی کن تمام جزئیاتو بگی

آرش شروع کرد به تعریف کردن ماجرایی که زندگیشو تغییر داده بود، و زندگی ما رو هم نهایتاً تغییر داد:ـ

[روایت آرش:ـ]

یه شب توی اتاقش کلی پای آینه چسان فسان کرد و وقتی اومد بیرون دیدم، یه دامن کوتاه آبی پوشیده که تا یه ذره خم می شه، شرتش از زیرش معلوم می شه. یه تاپ چسبونم تنش بود که سینه هاشو فقط تا نک پستوناش پوشونده بود. منتظر بود که دوستش بیاد ببردش. یه سیگار در آورده بود و داشت توی کیفش دنبال فندک می گشت. تا منو دید، گفت: «یه فندک برا مامی بیار.» رفتم و کبریت دم شومینه رو بر داشتم و آتیش زدم و نگه داشتم جلوش. با چشمای خمار زل زده بود تو چشمام. سیگارشو که روشن کرد، با یه حالت لوندی، دودشو فوت کرد توی صورتم. باورت می شه؟ آدم با پسرش همچین رفتاری می کنه؟ بعد زنگ زدند. اون موقع که موبایل و اینا نبود؛ گفتم لابد الآن میره. بهم گفت: «سعید اومد؛ برو بگو الآن مامانم می آد.» من تا اون موقع هیچ کدوم از دوست پسراشو ندیده بودم، دلم هم نمی خواست ببینمشون. گفتم: «آخه... من ... نمی ...»؛ با یه لبخند آزاردهنده ای گفت: «باشه، میل خودته، می خوای بگم بیاد بالا.» می دونست من دوست ندارم بیاد بالا. ناچار رفتم دم در، دیدم یک مرد سبیل کلفت هیکلی نشسته توی یه کادیلاک قهوه ای، درو باز کرده یه پاشم گذاشته بیرون. رفتم نزدیکش گفتم: «سلام، مامانم گفت الآن می آد.» پیاده شد؛ قدش نزدیک دو متر بود. انگار توی وان ادکلن خوابیده بود. بدون اینکه جواب سلاممو بده، با یه نیشخندی گفت: «ژیلا مامانته؟» گفتم: «بله.» مرتیکه عوضی یه جوری با چشمای هیزش نگام کرد که چندشم شد. با هر جون کندنی بود ازش خداحافظی کردم. اومدم بالا دیدم مامانم وایساده داره سیگارشو خاموش می کنه. گفتم: «خب اگه کار نداشتی میرفتی دیگه؛ منو برا چی فرستادی؟» بدون عجله ماتیکشو در آورد و کشید به لباش و لباشو چسبوند به هم و خیلی جدی گفت: «برام مهم بود که ببینیش.» اون وقت، قبل از اینکه روپوششو تنش کنه، مث دختربچه ها جلوم چرخید و گفت: «سر و وضعم چطوره؟» توی دلم گفتم مث جنده ها. بعد هم گفت: «آرایشم چی؟» خواستم بگم جنده ها هم این قدر آرایش نمی کنن. با اکراه گفتم: «خوبه.» بعدم برام یه بوس فرستاد و گفت: «ویش می لاک [= برام آرزوی شانس کن].» و از در رفت بیرون. با خودم گفتم چه آرزویی کنم؟ آرزو کنم آقا سعید خوب بکندت؟

اون لحظه حالم به هم خورده بود که برای رفتن سر قرار، نظر منو راجع به آرایش و سرووضعش می پرسه. بالاخره ساعت سه اومد خونه. تا اون موقع بیدار بودم، چون یه سره خودمو ارضا کرده بودم. هیچ وقت به اندازه اون روز تحریک نشده بودم.

یه سلام خشکی کردیم و گفت براش یه لیوان آب ببرم. برعکس همیشه که مست بر می گشت، این دفعه بوی تریاک می داد. البته بوی تریاک و ادکلن اون یارو. وقتی برگشتم دیدم با موهای آشفته نشسته روی مبل راحتی و پاشو انداخته رو پاش. یهو لرز افتاد به بدنم: دیدم شرت پاش نیست. یه احساس رضایتی هم توی صورتش موج می زد. مدتها بود اون قدر آرامش توی صورتش ندیده بودم. لیوان آبو گذاشتم روی میز کنار دستش. داشتم می رفتم گفت: «فردا که خونه ای عزیزم؟» گفتم :«آره، چطور؟» گفت: «سعید می آد اینجا.» گفتم :«خب من با بچه ها برنامه می ذارم ....» پرید وسط حرفم و گفت: «نه، عزیزم، می خوام خونه باشی. » گفتم :«آخه ...» گفت: «وقتی مامان یه چیزی می گه، می گی چشم. من و سعید مدتیه با همیم. دوست دارم باهاش بیشتر آشنا بشی و احساس غریبی نکنی.» بعد پاشد رفت.

یهو دیدم کیفش مونده رو میز و یه تیکه پارچه ازش زده بیرون: شرتش بود. با دیدن این صحنه، دوباره تمام چیزایی که اون روز اتفاق افتاده بود برام تداعی شد. علیرغم همه آزار روانی ای که می دیدم، خیلی تحریک شده بودم. صبر کردم تا بره دستشویی و بخوابه. اون ده پونزده دقیقه مث یه سال گذشت. همه اش داشتم سکس اون مردک لندهورو با مامانم تجسم می کردم. وقتی مطمئن شدم خوابیده، شرتشو برداشتم و رفتم توی اتاقم. آبش روش خشک شده بود. انگار تا آقا سعید شرت خانومو از پاش دربیاره، یه نصف استکان آب از کسش رفته بود. با تصور اینکه مامانم تو بغل اون مرتیکه می خندیده و دست و پا می زده و بعد زیرش به آه و اوه افتاده، شرتشو بردم دم صورتم و شروع کردم بو کشیدن. اون شب هم این قدر جلق زدم، که بیهوش افتادم روی تخت. صبح که پا شدم چشمم به شرتش افتاد و یهو فهمیدم باید همون دیشب میذاشتمش سر جاش. با عجله خودمو جمع و جور کردم و رفتم توی سالن، دیدم کیفشو برداشته. داشتم از ترس می مردم. بعد به خودم دلداری دادم که شاید این قدر گیج بوده، نفهمیده باشه. می رم شرتشو میذارم تو سطل رختای نشسته، اونم فکر می کنه خودش این کارو کرده.ـ

نزدیک ظهر مامانم پا شد و خیلی عادی با هم صبحونه خوردیم و دیگه خیالم راحت شد که نفهمیده. ... تا وقتی نزدیکای اومدن سعید شد، من یهو احساس معذب بودن کردم و شروع کردم غر زدن که من نمی خوام بمونم خونه و امشب کار دارم و چه و چه؛ اونم گذاشت حرفام که تموم شد، گفت: «میل خودته. ولی اگه امشب بمونی و مث دیشب بچۀ حرف-گوش-کنی باشی، امشب هم وقتی سعید رفت، یه جایزۀ دیگه توی کیف مامی داری.» خون دوید توی صورتم: پس فهمیده بود چی کار کردم. دهنم نیمه باز مونده بود. نمی تونستم حرف بزنم. با یه لبخند شیطانی گفت: «نگران نباش. امشب به هر سه تامون خوش می گذره، البته به تو یه ذره دیرتر!»ـ

[][][]


حرف آرش که به اینجا رسید، مطمئن بودم صورتم پنجاه رنگ عوض کرده. نفسم در نمی اومد. ولی نمی خواستم احساس ضعف از خودم نشون بدم. بعد از اون همه قپی اومدن راجع به روانشناسی و این حرفا، زیاد حس خوبی نداشتم که بگم حالا من خیلی تحریک شدم، بیا منو بکن. یه نفس عمیق کشیدم و با مهربونی نگاهش کردم و گفتم: «عزیزم، برای امروز بسه. نمی خوام اذیت بشی.»ـ

پ ـ نه، برای خودمم جالب بود. اولین باره اینا رو واسه کسی تعریف می کنم

ـ منم خوشحالم که با من اینقدر راحتی. حالا چون راست گفتی، یه جایزه هم پیش من داریم

ـ اِ؟ راستی؟ چی هست؟

لبۀ لباسمو زدم بالا و شرتمو نشونش دادم:ـ

ـ شرت منم خیس خیس شده. بیا بریم بالا پسرم

تا رسیدیم بالا گفت: «می شه اون عطرتو بزنی که بوی شکلات میده؟»ـ

لبامو غنچه کردم و گفتم: «آره عزیزم، حتماً. چرا حالا اون؟»ـ

مامانم همچین عطری داشت. نمی دونم اسمش چی بود ولی تو همین مایه ها بود

ـ می خوای امشب من نقش اونو بازی کنم؟

آب دهنشو به زور قورت داد و سرشو به علامت تأیید تکون داد. رفتم طرف میز توالت و از عطری که می گفت، روی موهامو و زیر گوشم و گل و گردنم و بین سینه هام اسپری کردم. یه کم هم پایین دو تا ساعدم زدم. لباسامو در آوردم و توی شرتم هم یه کم اسپری کردم. خواستم استیلتومو از پام در بیارم که آرش گفت: «اونو بذار پات باشه.»ـ


ـ اوکی!أ

امشب می خوام سکس خشن داشته باشیم. از نظر تو مشکلی نداره؟

نمی دونستم تا چه حد می خواد خشن باشه؛ ولی سرمو تکون دادم که یعنی مشکلی نیست. لباساشو که در آورد، دستمو گرفت و برد روی تخت. می خواستم به پهلو کنارش بخوابم، مث اغلب اوقات که شروع می کنیم، ولی بدنمو روی تخت تاب داد و منو خوابوند روی شکمم. بعد با خشونت شرتمو از پام کشید پایین و نرسیده به زانوهام رهاش کرد. یه جیغی کشیدم و احساس کردم کنار رونام خراش برداشت. ترسیده بودم ولی همین ترس بیشتر تحریکم می کرد. نشست روی رون پاهامو و یه دفعه یه صدای شتلق توی هوا پیچید:ـ

ـ آآآآآآآی


بی هوا زده بود روی باسنم. فکر نمی کردم دلش بیاد این قدر محکم بزنتم. من پوست سفیدی دارم که جای کوچک ترین ضربه ای روی دست و پام قرمز می شه. باسن خیلی گرد و برآمده ای هم دارم که مثل سینه هام از جاهای دیگۀ بدنم سفیدتر و حساس تره، چون وقتی آفتاب می گیرم، بیکینی ام رو در نمی آرم تا خط برنزه شدنم معلوم باشه. خود آرش همیشه می گه تو وقتی لخت می شی هم انگار یه بیکینی سفید تنت کردی. باز دوباره قبل از اینکه سوزشش رو احساس کنم، صداشو شنیدم:ـ

آآآآاااااای

این دفعه زده بود رو اون یکی لپم. مطمئن بودم که الآن لپام حیوونیا سرخ سرخ شده ان. با ناله گفتم: «آرش میشه دیگه نزنی، مامی؟»ـ

ـ تازه داریم جفتمون گرم می شیم

صدامو یه کم بچگونه کردم، سرمو برگردوندم و با لبای جلو داده مثل بچه ها گفتم:«پس یه خورده آرومتر.»ـ

جواب نداد و شروع کرد به زدن. با همه دردی که داشت، حس می کردم لای پاهام همین طور داره خیس و خیس تر می شه.ـ

شق

آییی

شق

آآآیی

چند دقیقه ای گذشت. ول نمی کرد، دیگه کفری شده بودم. با عصبانیت گفتم: «بسه دیگه بذار بلند شم.»ـ

ـ خفه شو، جنده خانم

می دونستم که منظورش به مامانشه،ولی با این حال ناراحت شدم. چه گیری افتاده بودم؛ کُسشو یکی دیگه داده بود، لپ کون من داشت کباب می شد! جیغ کشیدم:«خسته شدم دیگه، بذار برگردم.» ـ

باز محکم تر زد:ـ

شق

ـ آآآی

ـ اگه جندۀ خوبی باشی، زودتر تموم می شه. اگه جیغ و داد کنی، محکم تر می زنم

....

چند دقیقۀ دیگه ای روم نشسته بود و هی می زد و منم آه و ناله می کردم. بغضم گرفته بود. نمی خواستم جلوش گریه کنم. حق نداشت یه هو این قدر بی رحم و خشن بشه. ولی دوست داشتم یه جوری تمومش کنم؛ نمیدونستم چطور، که خودش سرنخو دستم داد: «زن هرزه ای مث تو که هر شب زیر یکی می خوابه و دوست داره جنده بودنشو به رخ پسرشم بکشه، باید تنبیه شه.»ـ

گفتم: «تو هم که بدت نمی اومد؛ با شرتای خیس مامانت حسابی حال می کردی. عوض تشکرته؟»ـ
!
سرمو برگردوندم؛ دیدم چشماش شهلا شده. انگار دوباره بوی اون یادگاریای مامانش تو مشامش پیچیده بود. پامو از زیرش تکون دادم و بلند شد. به پشت خوابیدم، زانومو جمع کردم توی بغلم و شرتمو در آوردم. هنوز خشتکش نمناک بود. پاشدم نشستم و چسبوندمش به صورت آرش. همچین شروع کرد بو کشیدن که انگار داره کوکائین اسنیف می کنه. اثرش هم از کک قوی تر بود. به نظر می رسید بدنش شل شل شده. همون طور که نشسته بودیم، بغلش کردم و توی گوشش گفتم: «بوی مامی رو دوست داری؟»ـ

جواب نمی داد. انگار توی خلسه بود. لباشو گرفتم بین لبام و افتادیم روی تخت. از گردنش شروع کردم بوسای کوچیک کردن و توی همین حالت پیرهنشو از تنش در آوردم و رسیدم پایین. کمربنشو باز کردم و خودش شلوارشو با شرتش در آورد. شروع کردم خوردن. وقتی حسابی شق شد، نگاش کردم و گفتم: «دوست داری بازم مامی رو بو کنی؟»ـ

دراز کشیدم. تا یه بالش بذارم زیر سرم، دیدم افتاده به جونم. مث یه سگ حریص داشت بو می کشید و لیسم می زد. بوی اون عطر باعث شده بود که این دفعه بر عکش همیشه، یه قطره هم از آبم از دهنش نریزه. بعد دو سه دقیقه بلندم کرد و روی دو زانوم نشوند و خودش زانو زد جلوم. دیدم دوباره کیرش خوابیده. یه ذره خوردم و همین که راست شد، اومد پشتم و نرم نرمک فرو کرد لای پام.ـ

ـ آآآ

دو تا پنجه هاشو انداخت توی موهام و خیلی آهسته سرعتشو بیشتر کرد

ـ آآ .. آآ .. آآ

به دفعه موهامو مث افسار با یه دست کشید و با دست راستش کمرمو به سمت پایین فشار داد
ـ آه

هی سرعتش زیاد می شد و هردومون خیس عرق شده بودیم. یه لحظه دستش که رو کمرم بود، بلند شد و
شترق


ـ آییی!!!أ

چیه جنده خانوم؟ فکر کردی تنبیهت تموم شده؟

شق! شق! ... شق!أ

ـ آی

...

وقتی فکر کردم دیگه سرعتش از این بیشتر نمی شه، بالاتنه اش رو انداخت روی کمرم و سینه هامو چسبوند به تخت، ولی با دستش زیر شکمم رو گرفت که باسنم بالا بمونه. اون وقت مثل پیستون شروع کرد عقب جلو کردن. همون لحظه ارگاسم شدم. دیگه آه و اوه نمی کردم، داشتم ناله می کردم ولی از فرط لذت. اشک از چشمام می اومد ولی دلم می خواست تا ابد همون جور بکنتم. بالاخره پایین تنه اش رو هم آورد پایین تر و شکمم رو چسبوند به تخت. پاهاشو انداخت بین پاهام و یه ذره دیگه با سرعت کمتر تلمبه زد. فکر کردم داره آبش می آد. ولی همون طور که بغلش بودم، یه نیم غلتی زد و هر دومون یه وری شدیم. بعدش به پشت خوابید و منم کشید روی خودش. اون وقت زانوهاشو خم کرد و پاهای منم که روی روناش بودند، بالا رفتند. با دست یه کم کمرمو بالا نگه داشت و دوباره حرکت پیستون وارش شروع شد. من دیگه چشمام سیاهی می رفت. داشتم واسه بار دوم ارگاسم می شدم.

نفهمیدم چند دقیقه داشتم توی اون پوزیشن بهش می دادم، چون یه دفعه چشمام باز شد و دیدم به پشت خوابوندتم و لنگامو گذاشته رو شونه هاش و و داره عقب جلو می کنه. نفسم بریده بود؛ حالا فقط صدای ضجۀ خفیفی ازم در می اومد. بعد با هر دستش یکی از ساقای پامو گرفت و به جلو فشار داد تا پاهام از دو طرف رسیدن نزدیک سرم. من بدن منعطفی دارم ولی تا حالا آرش اینطور بیرحمانه، باهام رفتار نکرده بود. نمی دونم از ترس رفتار خشنش بود یا از پوزیشنی که حساسیت واژن و کلیتوریسم رو به حد اکثر رسونده بود، که بار سوم هم آبم اومد. سی چهل ثانیه بعد هم آرش پاهامو ول کرد و افتاد روم و آبشو خالی کرد توی کسم.

Please rate this story
The author would appreciate your feedback.
  • COMMENTS
Anonymous
Our Comments Policy is available in the Lit FAQ
Post as:
Anonymous
1 Comments
AnonymousAnonymousover 9 years ago
auntyboyn

خیلی زیبا بود یه سوال تو ذهنمه؟ دوست دارید از پسرتون حامله بشید؟

Share this Story

Similar Stories

شراره 1 A divorced mother of two is dating a younger man.in Incest/Taboo
Sharareh The Cougar Mom Ch. 03 A divorced mother is dating a younger man with mommy issues.in Incest/Taboo
The Long Weekend Ch. 01-05 College guy, his friends, and mom.in Incest/Taboo
Teased Beyond Comprehension Ch. 01 She delves into the sensuality of family love.in Incest/Taboo
My Step-mom Angela Pt. 01 A slow burn tease fantasy with an older woman.in Incest/Taboo
More Stories