Sharareh The Cougar Mom Ch. 01

Story Info
A divorced mother is dating a younger man with mommy issues.
4.2k words
3
20.1k
1
Share this Story

Font Size

Default Font Size

Font Spacing

Default Font Spacing

Font Face

Default Font Face

Reading Theme

Default Theme (White)
You need to Log In or Sign Up to have your customization saved in your Literotica profile.
PUBLIC BETA

Note: You can change font size, font face, and turn on dark mode by clicking the "A" icon tab in the Story Info Box.

You can temporarily switch back to a Classic Literotica® experience during our ongoing public Beta testing. Please consider leaving feedback on issues you experience or suggest improvements.

Click here

مامان-شراره

اسم من شراره ست. سی و هفت سالمه. دو تا بچه دارم از شوهر اولم: شیرین که نوزده سالشه و بابی یا بابک که سال سوم دبیرستانه. الآن هرسه تامون توی خونۀ شوهر دومم، آرش، زندگی می کنیم. البته اولش واسه بچه ها خیلی سخت بود که این وضعیت رو بپذیرند. خصوصاً برای بابک. من هم قبلاً با آرش شرط کرده بودم که اگه بچه ها راضی نشن، باید یه فکر دیگه ای بکنیم. این بود که اول برای بچه ها یه خونه نزدیک خودمون اجاره کردیم تا هم من بتونم به اونا سر بزنم و هم اونا بعضی وقتا بیان پیش ما. آرش با اینکه سی سالشه، آدم با تجربه ایه. اون کم کم تونست با مهارت فوق العاده ای که توی رابطه برقرار کردن با خانوما داره، دل شیرینو به دست بیاره؛ ناگفته نمونه که هدیه های رنگ وارنگی هم که براش می خرید، چندان بی تأثیر نبود (هر چی باشه دخترم به مامانش رفته!)، طوری که بعد شش ماه، شیرین دیگه اکثر اوقات پیش ما بود.ـ

بابی هم به تدریج این قضیه رو پذیرفته بود. من هردوی بچه هامو خیلی اروپایی بار آورده م. البته توی این قضیه، با دخترها ساده تر می شه راه اومد. پسرها به قول معروف غیرتی ان. حتی پسرهای اون طرف دنیا، با اینکه منعطف ترند، باز روی زنها احساس مالکیت می کنند. من سعیم رو کرده م که بابک این طوری بار نیاد. این که خواهرش هم ازش یکی دوسال بزرگ تره، باعث شده هیچ وقت نتونه نسبت به اون هم غیرتی بازی در بیاره. قبل از ازدواج با آرش، من اغلب ترجیح می دادم با دوست پسرام توی خونۀ خودشون سکس داشته باشم که روی بچه ها، خصوصاً بابک، تأثیر بدی نذاره. ولی به هردوشون گفته بودم که من هم مثل اونها حق دارم روابط عاطفی داشته باشم و اونها حق دخالت توی زندگی منو ندارند. البته شیرین دختر فهمیده ای بود، ولی من مخصوصاً به اون جلوی بابک اینها رو می گفتم. در واقع به در می گفتم که دیوار بشنوه. شیرین که توله سگ حتی یه دفعه می خواست منو با یکی از اکیپ خودشون دوست کنه. می گفت بیا با هم دابل دیت کنیم. (داشتم از خنده می مردم. گفتم برو خاک تو اون سرت! دابل دیت چیه دخترۀ چشم سفید!) حتی عکسای پسره رو توی فیسبوک نشونم داد. 25 سالش بود. مث هلوی پوست کنده. وسوسه انگیز بود ولی امکان نداشت یه همچین ریسکی کنم. ممکن بود روی روابطم با شیرین هم اثر بذاره و همین طور روی تلقی جمع دوستاش از من و شیرین، تأثیر بدی داشته باشه. ضمناً بچه های بیست و چندساله، هنوز اون قدر کرکتر ندارن که بشه باهاشون یه رابطۀ باثبات، ولو کوتاه مدت، ایجاد کرد. برای رابطه های الکی هم که دو طرف فقط فکر سکس باشند، لازم نیست یه زن جاافتادۀ بچه دار خودشو جلوی دخترش سبک کنه. توی مهمونیای دوستای خودم گاهی پیش اومده بود که با یه پسر کم سن و سال بخوابم، ولی فقط برای این راضی شده بودم که می دونستم دیگه طرف رو نمی بینم.ـ

خلاصه شیرین اوکی بود. با آرش حسابی جور شده بود. کلی سربه سر هم می ذاشتن. بدذات شیرین بعضی وقتا کرمای دخترونه هم براش می ریخت! اول که خیلی رسمی بود باهاش. یه خورده که گذشت، آرش جون صداش می کرد. تازگیها هم که بعضی وقتا با لحن دخترای ده دوازده ساله «ددی» صداش می کنه. هی می گم این مگه چند سال ازت بزرگ تره که ددی صداش می کنی ورپریده؟! ولی امان از شیطنت دخترونه. بعضی وقتا هم توله سگ جلوی آرش از کنارم رد می شه و یه دفعه بی هوا شتلق می زنه درِ باسنم. آخر سر باهاش شرط کردم که لا اقل جلوی بابک از این اطوارا نریزه که برادرشو حساس تر نکنه. البته از شیرین خیالم راحت بود و می دونستم امکان نداره به من خیانت کنه. ولی آرش بالاخره مرد بود و نمی شد بهش اعتماد کرد.ـ

بابک هم کم کم این مسئله رو که مادرش با یه مرد نسبتاً کم سن و سال ازدواج کرده، پذیرفته بود و هر بار که پیش ما می اومد، کمتر غریبی می کرد و بیشتر می موند، چون وقتی بچه ها با ما بودند، آرش نمی ذاشت یه دقیقه حوصله شون سر بره. همش می بردشون بیرون و خرید و شام و این جور چیزا؛ هر بار هم یه برنامه هایی برای دفعۀ بعد می ذاشت که بچه ها رو ترغیب کنه بیشتر بیان و پیش ما بمونن. من فقط ترسم این بود که یه وقت شیرین از خوندن برای دانشگاه منصرف بشه و بابک هم درسش افت کنه. ولی آرش برای اینکه نگرانی من رفع شه، بهشون قول داد که اگه شیرین دانشگاه قبول شه و بابک هم معدلش بالا باشه، برای هر دوشون ماشین بخره. یه روزایی هم توی هفته بابک رو می برد بیرون تا بهش رانندگی یاد بده. البته شیرین تصدیق داشت و ماشین منو گهگاهی بر می داشت و می رفت با دوستاش بیرون.ـ

اما لابد می خواید بدونید که من و آرش چه طور آشنا شدیم و با این تفاوت سنی چه طور با هم ازدواج کردیم. گفتم که آرش آدم باتجربه ایه و می دونه که من دنبال پول و پله اش نیستم، چون از شوهر اولم اون قدرا ارث بهم رسیده که هیچ احتیاجی به پول کسی نداشته باشم. البته آرش از اول آشنایی مون هم می دونست که من خیلی ولخرج و ددری ام و باید حسابی بهم برسه. ضمناً من اصراری نداشتم که منو بگیره، چون اصلاً اهل از دواج نبودم و با دوست-پسرای رنگ وارنگم حسابی حال می کردم. یکی از اونا هم خود آرش بود و من توی یه مهمونی دیده بودمش و مدتی با هم دوست بودیم. بعد از دو سه ماه، آرش بود که اصرار کرد تا باهاش ازدواج کنم. ممکنه فکر کنید که من قیافه و اندام زیبایی دارم؛ خوب البته درسته. ولی آرش هم یه مرد خیلی خوش قیافه و خوش هیکلیه و با پولی که داره دخترای جوون خوش برورو و خوش قدوبالا براش کم نیستن. قضیه اینه که ما بعد از چند بار که با هم خوابیدیم، گفتیم بیایم فانتزی هامونو برای هم بگیم تا به قول معروف، سکسمون مهیّج تر بشه. خب، از چیزای معمولی شروع کردیم، چون برای گفتن بعضی از فانتزیها آدم باید کم کم جلو بره تا روش باز شه و ضمناً باید زمان بده تا پارتنرش رو هم بشناسه. خلاصه، بعد از چند بار که این کارو کردیم، یه اتفاقی افتاد که همه چیز رو کاملاً عوض کرد.ـ
می دونید، میل جنسی من خیلی شدیده، در حد بیماری. من از اون زنا هستم که بهشون می گن نیمفومینیک. خیلی خودمونیش یعنی وقتی بزنه بالا، دیگه باید حتماً یکی رو بکشم رو خودم! یه شب برای بار چهارم گیر دادم به آرش الّا بلّا دوباره، ولی بیچاره دیگه نا نداشت! ... من نمی دوم چرا ویرم گرفته بود، خلاصه مجبور شدم یکی از فانتزیایی رو که تا حالا براش رو نکرده بودم، بازی کنم. همین طور که لخت رو تخت افتاده بودیم خودمو بالاتر کشیدم، دست چپمو بردم زیر گردنش و نک سینۀ چپمو گذاشتم دهنش و گفتم: «بخور عزیزم. میک بزن.»ـ

سرشو بالا برد و یه نگاهی کرد و یه کم با بی میلی شروع کرد میک زدن. همین طور که تو چشاش نگاه می کردم، ادامه دادم: «آهان ... آهان، بخور پسرم.»ـ

یه لحظه دیدم چشماش گرد شدند، چون تا حالا هیچ وقت «پسرم» صداش نکرده بودم. ولی بعدش انگار فکر کرد منظور خاصی ندارم. اینه که عکس العمل دیگه ای نشون نداد. دوباره با چشمای خمار نگاش کردم و با صدای بچگونه گفتم: «بخور مامانو، آهان ... میک بزن سینۀ مامی رو. آفرین پسرم.»ـ

یهو چشماش شدند اندازه نعلبکی! همین طور که نگاش می کردم، دست راستمو بردم پایین ببینم چه خبره؟! دیدم بعله، ایشونم مث خیلی آقاپسرا فانتزی سکس با مامی داره. همچین راست کرده بود انگار یه ساله با کسی نخوابیده! دیگه مطمئن شدم و ادامه دادم: «چه بوبول خوشگلی داره پسرم؛ می خوای مامی برات بمالتش؟»ـ

نفسش در نمی اومد که حرف بزنه. فقط سرشو تکون داد. ولی حالاحالاها باهاش کار داشتم. برگشتم به پشت خوابیدم و گفتم: «حالا بیا اون یکی سینۀ مامی رم بخور ... آهان ... خوبه ... با دستت اون یکی رو بمال. ... نکشو فشار بده. آهان ... آهان ...»ـ

وقتی خوب سینه هامو لیس زد، گفتم باز یه ذره اذیتش کنم:ـ

حالا می خوای مامی برات بخوره؟

ـ آخخ... آره

ـ ولی مامی همین امشب دو بار خورده. فکر نمی کنی نوبت شما باشه که مامی رو بخوری؟

یه چشمک بهش زدم و با چشم به کسم اشاره کردم:ـ

ـ ببین چقدر خیس شده؟ نمی خوای مزه اش کنی؟

مث قحطی زده ها که حمله می کنن به ظرف غدا، سرشو برد پایین و شروع کرد لیس زدن.ـ

ـ آه ... آآه ... آآآه. ... حالا رو کلیت مامانو لیس بزن. آهان ... آآه ... آآه ه

همین طور که با زبونش با کلیتم بازی می کرد، منم موهاشو با انگشتام ناز می کردم. یه هو سرشو بین دستام گرفتم و فشارش دادم به کسم. چشمام، مث همیشه که ارضا می شم، برگشته بود توی کاسۀ سرم. فقط زبونشو احساس می کردم که می ره و می آد.ـ

ـ آآآه ...... آآآآه! .... خوبه. بسه دیگه. بیا بغل مامان دراز بکش.ـ

اومد کنارم و خودشو یه وری انداخت روی تخت. نگاش که کردم خنده ام گرفت.ـ

ـ هِه هِه هِه! صورتشو نگا! شده مث بچه ها که پشمک می خورن و همشو می مالن به صورتشون!!! هه هه هه.ـ

ـ خب گرفته بودی داشتی خفه م می کردی. خیلی بدجنسی، حالا می خندی؟

ـ آخخی! پسر لوسمون ناراحت شد. هه هه هه!! ولی از شوخی گذشته، یه جایزه پیش مامی داری. حالا همین طور دراز بکش تا مامان حالتو جا بیاره.ـ

هر بار کلمۀ مامان یا مامی رو می گفتم، قشنگ شهوت رو توی چشماش می دیدم. دوزانو نشستم بین پاهاشو و همون طور که تو چشماش نگا می کردم، شروع کردم به ساک زدن. این قدر کیرش لیز شده بود که با اینکه بیست سانته، راحت تا ته کردمش تو دهنم. (البته من تو این کار خیلی حرفه ای ام. دوست-پسرای دیگه ام از اینم خیلیاشون درازتر و کلفت تر بودن.) یه دفعه دیدم چشماشو برد بالا؛ کیرشو از دهنم در آوردم و با لحن مادرا که بچه شونو دعوا می کنن، گفتم: «آ آ! تا آخرش باید تو چشم مامان نگا کنی.ـ

از اینکه با این شرط و شروط کوچیک و مسخره اذیتش کنم، لذت می بردم.ـ

سر کیرشو بین لبام گرفته بودم و با زبون زیرشو لیس می زدم. توی همون حالت گفتم: «دوس داری مامان برات لیس می زنه؟»ـ

آره-

ـ آره چی؟

ـ آره دوس دارم

ـ نه، نشد. من کی ام؟

تازه متوجه شد چی می خوام. یه ابرومو به علامت سؤال
بردم بالا. انگار روش نمی شد بگه.ـ

تخماشو آروم گرفتم و گفتم: «من کی ام؟»ـ

گفت: «مامی.»ـ

ـ حالا دوس داری مامی لیس بزنه اینجا رو؟

ـ آخخ، آره، مامی ... ولی مامی

ـ جونم؟

ـ خوب نیست با دهن پر حرف بزنی ها!!!أ

پدرسگ!!! خنده ام گرفت از این شوخی اش. یه خورده هم لجم گرفته بود. گفتم پس بذار باز اذیتش کنم. دهنمو آوردم بالا و گفتم: «اِه؟! حالا دارم برات!»ـ

با خودم گفتم دیگه وقتشه فانتزیمو ببرم یه مرحله جلوتر.ـ

ـ راستی بگو ببینم اسم مامی چیه؟

ـ هان؟

دوباره، این بار با صدای آهنگین، تکرار کردم: «اسم مامی چیه؟»ـ

اسم مادر آرش ژیلا بود. عکساشو دیده بودم. پنجاهو داشت، ولی هنوزم خیلی خوش هیکل و ناز بود. از شوهرش جدا شده بود و با پولای شوهره تو امریکا، به قول آرش، الواطی می کرد. آرش زیاد رابطۀ خوبی باهاش نداشت. دیده بودم پای تلفن چقدر خشک با هم حرف می زنن. یه دفه که آرش باهاش حرف می زد، دهنی تلفنو گرفت و با یه حالت تحقیرآمیز گفت: «ببین چقدر مسته.» بعد صداشو گذاشت روی آیفن که منم بشنوم. معلوم بود کلی خورده. خیلی عشوه ای صحبت می کرد. یه لهجۀ اغراق آمیزی داشت، مث امریکاییایی که فارسی حرف می زنن. «شین»ها شم مث عهدیۀ خودمون شیش تا نقطه داشت! من همین طوریش هم خیلی ازش خوشم نمی اومد؛ اون ادا و اطوارشو که پای تلفن شنیدم، دیگه هیچی. زنیکه با رابطۀ ما هم از اول مخالف بود؛ می ترسید من بچه شو بخورم! خب، البته این یکیو بهش حق می دم! بگذریم ... گفتم حالا برم تو قالب ژیلا خانوم، ببینم چه تأثیری رو پسرمون داره. دوباره با صدای خیلی عشوه ای و با لهجه گفتم: «آرش، نگفتی اسم مامی چیه؟»ـ

مثل اینکه نفهمیده بود، یا داشت تو ذهنش کلنجار می رفت که چی کار کنه. همین طور که تخماشو با دست چپم ماساژ می دادم و کیرشو با اون یکی دستم می مالیدم، یه ابرومو بردم بالا و نگاش کردم:« چی شد؟»ـ

ـ شراره؟

دیدم فایده نداره؛ باید بیشتر راهنماییش کنم، یا شاید بیشتر ترغیبش کنم.ـ

ـ شراره؟ شراره کیه شیطون؟ (حرف «شین» رو مث مامانش گفتم! همون لحظه تخماش توی دستم تکون محسوسی خورد. زده بودم تو خال!)ـ

ـ چی شد؟ مامی اسمش چی بود؟

مخصوصاً تو جمله هام شین می آوردم و با عشوه حرف می زدم. مطمئن بودم فهمیده ولی براش سخته. لبمو بالای کیرش با فاصله کمی نگه داشته بودم، طوری که نفسم بهش بخوره. ... دیگه تحملش تموم شد و گفت:«ژیلا.»ـ

ـ آفرین، پسرم

برای تشویقش، سرمو بردم پایین و شروع کردم ساک زدن. می خواستم شرطیش کنم که تا جواب دلخواهمو نده، براش ساک نزنم. با همون لحن جنده-طوری مامانش گفتم:« مامان ژیلا داره چه کار می کنه؟ (ژیلا این طوری حرف می زد. «چی» رو «چه» می گفت. مثلاً می گفت: چه کار می کنی؟ حالم ازش بهم می خورد زنیکۀ اطواری.)ـ

چیزی نگفت، منم دهنمو دوباره آوردم بالا و گفتم: «بگو دیگه؟»ـ

ـ داره برام ساک می زنه

دوباره شروع کردم خوردن. هی می خوردم و وسطاش می پرسیدم.ـ

ـ مامان ژیلا خوب می خوره یا نه؟

ـ اوهوم

توی دلم، هم داشتم از این بازی لذت می بردم، هم انگار داشتم خورده حسابای حسادت زنونه ام رو با ژیلا صاف می کردم.ـ

ـ می دونی چرا؟

سرشو تکون داد که نه. یه چشمک بهش زدم و با لبخند گفتم: «چون تمرین داره! ... آره عزیزم، مامان ژیلات واسه خودش یه پا جنده اس. ... می خوای بهت ثابت بشه؟ ... اگه آبتو تا تهشش بخوره باورت میشه؟ ... فقط یه جنده مث مامانت می تونه آب پسرشو تا ته بخوره.»ـ

واقعاً تا حالا آبشو قورت نداده بودم. چند بار روی دهنم ریخته بود، ولی دوست نداشتم قورت بدم. این بار ولی ارزششو داشت. با تمام وجودم داشتم ساک می زدم و تخماشو می مالیدم. یه هو آبش اومد. کیرشو توی دهنم نگه داشتم تا تکون خوردناش تموم شه. بعد درش آوردم و دهنمو باز کردم که ببینه. اندازه یه استکان آب توش بود. همشو قورت دادم و بعدش هم مث پورن-استارا زبونمو دور لبم چرخوندم. تمام مدت تو چشمای همدیگه نگاه می کردیم.ـ

بچه طفلکی خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد: انگار از زیر آب بیرون آورده باشنش! مطمئن بودم دوباره می تونم حشریش کنم. ولی وقتش بود یه ذره بهش فرصت بدم که براش جا بیفته. نمی خواستم حالا که ارضا شده، احساس بدی بهش دست بده. پا شدم یه سیگار از کنار تخت برداشتم و آتیش زدم. بعدش خودمو به پهلو ولو کردم کنار آرش و این دفعه دو تا دستامو انداختم گردنش و سرشو فشار دادم به سینه هام. اونم یه وری، رو به من خوابید. شروع کرد توی آغوشم نفس نفس زدن. تا اینجاش خوب پیش رفته بود. می خواستم با این رفتارم یه حالت مادرانه رو بهش القا کنم. اونم مث بچه هایی که زیر سینۀ مادرشون دِل دِل می کنن و آروم می شن، داشت کم کم خوابش می برد. ولی حس می کردم هنوز باورش نمی شه چه اتفاقی افتاده. یه پک به سیگارم زدم و توی دلم گفتم: «تازه اولشه، پسرم. حالا کجاشو دیدی. مامانی حالا حالاها باهات کار داره.»

البته بعدها فهمیدم که آرش هم با این اتفاقی که افتاده، برای من یه برنامه هایی داره.ـ

اون لحظه، با اینکه خودم خیلی حشری بودم و اصلاً واسه خوابیدن با آرش بود که این داستانهارو چیده بودم، گفتم بذارم لا اقل یه چرت بخوابه طفلکی. امروز دفعۀ پنجمشه. بیخود نیست مامان جنده اش این قدر با رابطۀ ما مخالف بود! بچه ش حیوونکی داش زیر دست یه زن باتجربه آهک می شد!ـ

از حالتی که خوابیده بودیم، خیلی خوشم اومد. مث برّه بغلم خوابش برده بود و من داشتم سر و کمرشو نوازش می کردم. سیگارمو خاموش کردم و خوابم برد.

نزدیک صبح بود که با تکون خوردن تخت بیدار شدم. دیدم آرش داره می ره دستشویی. هنوز هوا روشن روشن نشده بود. با اینکه خوابم می اومد، هنوز خمار سکس دیشب بودم. توی خواب و بیداری منتظر بودم آرش بیاد ببینم می شه کشیدش رو کار؟

برای ما زیاد پیش می آد که دم صبح سکس داشته باشیم. آرش که دم صبح همیشه راست می کنه. اگه هم من هوس کرده باشم – که معمولاً کردم- می پریم رو همدیگه و تا می دم می کنتم. واسه همین همیشه غیر از آب و سیگار، کنار تخت قرص نعنا و آدامس هم داریم. صدای دست شستنشو که شنیدم، یه ذره آب خوردم و یه قرص نعنا هم انداختم دهنم. اومد بیرون. این دفعه بدتر از همیشه راست کرده بود. سینه مو صاف کردم و گفتم: «خوبی عزیزم؟»ـ

ـ آره عشق من

اومد و کنارم دراز کشید. یه سیگار برداشت روشن کنه. گفتم:« اول یه ذره آب بخور، عزیزم؛ سر صبحی سیگار روشن می کنی.»ـ

ـ یه پیک شراب می زنی؟

ـ اگه شراب سفید داری

ـ الان بر می گردم

رفت و با یه سینی برگشت: دو تا گیلاس و چند تا تیکه پنیر سه گوش و یه بطر شراب سفید. به شوخی گفتم: «آقا شما چیز دیگه هم اینجا سرو می کنید؟»ـ

ـ فقط واسه مامانای خوشگل!!ـ

ـ آخخخ ... جیگرشو

وقتی گفت مامان، خوشحال شدم که هم یادشه، هم می خواد این جریان ادامه پیدا کنه. پا شدم نشستم. هی با هم ور می رفتیم و لاس می زدیم و هی می خوردیم. مست مست شده بودم. من اون قدرها جنبه ندارم ولی آرش انگار نه انگار که خورده. وقتی دید دیگه شُل شُل شدم، شرتشو در آورد و منتظر نشد من خودم لخت شم. لباس خوابمو کشید بالای سرمو و بعد که اونو در آورد، خوابوندم روی تخت و دستشو برد زیر کمرم و شرتمو کشید پایین. گفتم: «مث اینکه خیلی زده بالا؟»ـ

ـ کجاشو دیدی؟

یه لحظه از لحن جدیش ترسیدم، ولی مست تر و حشری تر از اینا بودم که نگران چیزی باشم. شراب سفید همیشه همچین تأثیری روم می ذاره. می خواستم زودتر بکنه، واسه همین گفتم: «می خوای لنگای مامان ژیلا رو بدی هوا؟»ـ

ـ مامان ژیلا؟ نه، مامان ژیلا کیه؟ می خوام لنگای مامان شراره رو بدم بالا.ـ

اینو گفت و افتاد به جونم. از توی گوشم و لالۀ گوشم لیس زد تا زیر بغلم و توی نافم. بعد رفت سراغ سینه هام. یکی رو می خورد و دندون دندون می کرد، اون یکی رو بین انگشت شست و اشاره اش فشار می داد. داشتم از حال می رفتم. وقتی سرشو برد پایین، دیگه چشمام داشت سیاهی می رفت. ولی آرش تازه ویرش گرفته بود بازی بازی کنه. هی روی کلیتمو لیس می زد و یه انگشتشو آهسته می کرد تو و در می آورد. عضلات شکمم از همین حالا منقبض شده بود. نفسم بند اومده بود.ـ

با دندونای قفل شده گفتم: «بکن ... بسه دیگه.»ـ

خیلی ریلکس نگام کرد. یه دستشو خم کرده بود و آرنجشو زیرش گذاشته بود، انگار اومده باشه پیک نیک. همین طور که دندونامو به هم فشار می دادم، التماسش کردم: «تو رو خدا، بسه دیگه .... بکن آرش.»ـ

ـ من آرش نیستم، مامی. آرش کیه؟

حرومزاده! تازه فهمیدم. می خواست حالا نقش بابک منو بازی کنه. ولی من باز به روم نیاوردم. مطمئن نبودم که می خوام این فانتزی رو به همچین سمتی ببرم. با خنده گفتم: «بکن تو رو خدا. دارم پس می افتم.»ـ

ـ تا اسممو نگی نمی کنم. ضمناً آرش کیه؟ سفت زن جدیدته؟ مگه اون خوب نمی کندت که این قدر حشری ای؟

طاقتم تموم شده بود. با اخم نگاش می کردم. توی بد وضعیتی گیرم انداخته بود.ـ

ـ هان؟ نگفتی مامان. مگه اون خوب نمی کندت؟

هی زیر نافمو تا کلیتم لیس می زد و ماچ می کرد، ولی انگار قصد داشت اذیتم کنه. باز با خندۀ عصبی گفتم:«نه، به اندازۀ کافی نمیکنه. ... حالا دیگه بکن، دیوث!»ـ

ـ خب، پس اومدی خونه که پسرت ترتیبتو بده؟ چه مامان شیطونی؟ یه دقیقه لنگاش رو زمین بند نیست!!!أ

پرسیدم: «چی کار باید بکنم که بکنی، تخم سگ!؟»ـ

ـ اسممو بگو. من کی ام؟

!!ـ هرکی هستی، خیلی حرومزاده ای

ـ باز نگفتی کی ام؟

دیگه هیچی برام مهم نبود. فقط می خواستم بدم. گفتم: «بابک! حالا بکن منو، بابی! مامان شراره تو بکن.»ـ

ـ آروم باش، مامان. بابی الان ردیفت می کنه.ـ

ـ بکن دیگه زود باش

بلند شد سر کیرشو گذاشت بین لبای کسم. با بی تابی گفتم: «بکن، بابی. مامانت دیشب خوب نداده. بکنش.»ـ

داشت موهامو که آشفته شده بود، نرم نوازش می کرد؛ یکی دو تا رشته از موهامو از روی پیشونیم که خیس عرق شده بود برداشت و گذاشت پشت گوشم. همون لحظه یه هو تا آخر فرو کرد

ـ آآآآهههههه

دلم ضعف رفت. نه به اون ناز و نوازششهاش، نه به این که یه دفعه بی خبر تا ته کرد توش. همین که به خودم اومدم، دوباره در آورد و فرو کرد

ـ آه ها ها ها

دیگه داشتم زیرش چهچه می زدم. یه بار دیگه ... یه بار دیگه و
...

ـ آه ها ها ها ها

دندونامو فرو کردم روی عضلۀ بین شونه و گردنش؛ پشتشو با ناخنام چنگ انداختم. هیچ وقت این حال نشده بودم.ـ

ـ جونم مامی. بابک قربونت بره

بعد چند ثانیه انگار مستی از سرم پرید و یه کم به خودم اومدم. حالا روی زانو هاش نشسته بود و باسن منو با دستاش بالا نگه داشته بود و داشت تلمبه می زد. پاهای منم هم بیحال دو طرف رونای ورزیده اش تکون می خوردن. یکی از چیزایی که جفتمون دوست داشتیم این بود که بعضی وقتا موقع سکس به هم سیلی می زدیم. البته اون تقریباً فقط ادای زدن در می آورد، ولی من بدجوری می زدم. یه دفعه نمی دونم چی شد که یاد این افتادم. انگار خودم هم باورم شده بود که این بابکه و باید ادبش کنم. همین طور که با چشمای خمار نگاش می کردم، دستمو جمع کردم روی سینمو با پشت دست زدم تو صورتش.

شترق! برق از چشماش پرید. یه لبخند تحقیرآمیزی زدم و این دفعه با روی دست زدم اون طرف صورتش. اشک تو چشماش جمع شده بود. ولی همون طور با قدرت تمام می کرد. با چشمای نیمه بسته نگاش کردم و نفس نفس زنون گفتم: «حواست باشه ... وقتی با مامان شراره سکس می کنی .... پسر خوبی باشی. من جنده نیستم ...که هر طور ... خواستی ... باهام رفتار کنی.»ـ

بعد بازو هاشو گرفتم و نشستم روی پاهاش. یه کم روش بالا پایین کردم و بعد خوابوندمش روی تخت. حالا اون بی حرکت افتاده بود و من می کردمش.

بعد گفتم: «ضمناً ... دیگه نبینم ... راجع به رابطۀ من و دوست پسرم ... ازم سؤال کنیا! مامانت به هر کی بخواد میده، فقط هم به خودش مربوطه.»ـ

به نظرم اومد یه ذره ترسیده. زیر چونه اش رو گرفتم و پرسیدم: «فهمیدی؟ دیگه تکرار نشه ها.»ـ

ـ چشم مامان

ـ حواست باشه؛ یه دفعه دیگه از این فضولیا بکنی، می آرمش خونه جلو روت بهش می دم تا بفهمی خوب می کنه یا نه.ـ

آآه. آه.ـ-

تخماشو از زیر گرفتم و یه کم فشار دادم.ـ

ـ فهمیدی، بابی؟

ـ آهان .... آهان ... ببخشید مامان. غلط کردم

تخماشو ول کردم. لب پایینشو بین دندونام گرفتم و یه خرده فشار دادم. بعد سرمو بالا آوردم و یه تف کردم روی صورتش. گفتم: «حالا همون جور با موهای مامی بازی کن.»ـ

از کارش خوشم اومده بود. ولی این دفعه یه ذره مرعوب نیروی جنسی من شده بود. دستش می لرزید. نمی تونست درست موهامو جمع کنه. دستشو گرفتم و انگشتاشو کردم توی دهنم. چشماش مث مرده ها افتاد به سقف. منم
داشت آبم میومد، ولی نمی خواستم تنها ارضا شم. از کنار تخت یه کاندوم برداشتم و کردم توی انگشت وسطی دست راستمم. بعد با تمام نیروم غلت زدم و دوباره کشیدمش رو خودم، دستمو بردم پشتش، انگشتمو یواش گذاشتم در سوراخش، یه هو چشماش گرد شدند.

لحنم مهربون بود، ولی عمداً با صدای محکم و کلفت گفتم: «چیزی نیست؛ مامان شراره می خواد چکاپت کنه!»ـ

وقتی انگشتم تا ته رفت، شروع کردم بالا پایین بردن و چرخوندن. با تعجب و یه کم ترس نگام می کرد. مثل اینکه تا حالا همچین تجربه ای نکرده بود. ... یه دفعه از احساس غلبه ای که پیدا کرده بودم، لذت عجیبی بهم دست داد. احساس کردم ستون فقراتم از لذت داره تیر می کشه. تخم چشمام شروع کرد به گشتن و آبم اومد. اونم همون لحظه شروع کرد آه و اوه کردن. هر دو با هم اومده بودیم. انگشتمو از کونش درآوردم ولی کاندومو مخصوصاً گذاشتم بمونه. بعد از روم هلش دادم کنار.

تا یکی دو دقیقه کنارم مث غشی ها تکون تکون می خورد. خودم هم خیس عرق بودم و نفس نفس می زدم.
یه ذره که حالم جا اومد، دو تا سیگار روشن کردم و یکیشو دادم به آرش. توی سکوت پک می زدیم و دودشو با چشم نیمه بسته تماشا می کردیم. سیگارم که تموم شد، یه ذره آرشو هل دادم تا یه وری شه. بعد کاندومو از پشتش کشیدم بیرون و یکی هم محکم با دست زدم روی باسنش. ما توی سکس زیاد پیش می اومد که نقش غالب و مغلوبو بازی کنیم، ولی این دفعه طفلک نفهمیده بود از کجا خورده! مات و مبهوت افتاده بود روی تخت.ـ

12